#ماشین_سرنوشت
چون زیر دیپلم بود ، در لیست کارمندان تعدیلی قرار گرفته بود، سازمان قرار بود بعنوان پاداشِ خدمت ، به هر نیرو یه ماشین بده
در روز موعود ، جزو اولین کسانی بود که میتونست ماشینش رو انتخاب کنه ، همینطور که بین ماشینها میگشت چشمش خورد به یه تویوتا وانت دو کابینِ نوی نو ، وای چه ماشینی ، عروس!
با دستپاچگی رفت سراغ مسئول مربوطه و با سرعت ماشین انتخابی خودش رو ثبت کرد
از خوشحالی در پوستش نمی گنجید، اگه تا پایان دوره خدمتش هم میخواست اونجا کار کنه بعید بود بتونه یه همچین ماشینی بخره
وقتی کار ثبت ماشین حتمی و کامل شد نمیدونست چجوری خوشحالی کنه ، خیلی خودش رو کنترل کرد که زیاد نرقصه ، حالا چقدر موفق شد ، بماند
شاید تنها ماشین نویی که بین ماشینها وجود داشت همین بود ، چه شانسی ! چه اقبالی ! مثل اینکه بعد از مدتها ، شانس بهش رو کرده بود ، وضع زندگیش چندان خوب نبود ، چند تا بچه نسبتا بزرگ داشت ، خرجشون زیاد بود
این ماشین میتونست مشکلاتشان روحل کنه و یه رنگ و بویی به زندگیشون بده ، تعدیل شدنش برای خونواده خیلی سخت بود و همه رو نا امید کرده بود ، مگه کار گیر آوردن توی این شرایط کار آسونی بود؟!
ولی این ماشین ، امید رو برای خونواده زنده میکرد.
داشت نقشه میکشید چطوری این خبر خوش رو برای خونواده ببره ، توی ذهنش نقشه ها کشید تا همه رو سوپرایز کنه
آخ که چه دیدنی بود چهره تک تک خونواده وقتی که ماشین رو میدیدن ، خوشحالی بچه ها و خانمش ، جلوی چشمش بود
تصورش هم لذت بخش بود چه برسه ، وقتی که واقعیت پیدا میکرد
کارهای تحویل وتحول ماشین انجام شد و تا آخر وقت، همه ماشینهاشون رو تحویل گرفتن
وقتی پشت فرمون نشست ، انگار دنیا رو بهش داده بودن ، باخودش میگفت : دمت گرم ، عجب انتخابی کردی ، خوب شد که صبح زود اومدی ، اگه یکمی دیرتر میآمدی ، ماشینه پریده بود ، ایول ، دمت گرم
ماشین نگو، عروس بگو ، همونقدر زیبا ، نرم ، سبک و تندرو
با دنده دو به اندازه دنده چهار ماشینهای معمولی سرعت میگرفت ، بی صدا ، نرم ، سبک ، لذت رانندگی باهاش وصف ناشدنی بود
نه اینکه تا بحال پشت ماشین مدل بالا ننشسته باشه ، اینکه پشت ماشینی بشینه که مال خودش باشه ، یه لذت دیگه ای داشت
توی بزرگراه افتاد ، دیگه نگو ، ماشینی نبود که بتونه پا به پاش بیاد ، توی خط سبقت افتاده بود و همه رو پشت سر میگذاشت
از هر ماشینی میگذشت یه لبخند پیروزمندانه میزد و رد میشد،
عجله داشت که هرچه زودتر بخونه برسه و همه رو غافلگیرکنه،
ماشین اینقدر نرم و بیصدا بود که اصلا نفهمید چقدر سرعت داره ، یه لحظه چشمش به آمپر سرعت افتاد ، دید حدود دویست تا سرعت داره میره
باورش نمیشد ، انگار داره چهل تا سرعت میره ، ماشین لامصب حالا حالاها جا داشت که سرعت زیاد کنه
چشمش رو از آمپر سرعت برداشت ، یه دفعه لبخند روی لباش خشک شد ، خدای من یه عابر پیاده از عرض بزرگراه پریده بود جلوی ماشین ، تا بیاد ماشین رو جمع کنه ، کار از کار گذشته بود ،
نفهمید چی شد ، فقط دید شیشه جلو داغون شدو یه چیزی از روی ماشین پرت شد وسط جاده ، هنوز گنگ بود ، با هر بدبختی بود ماشین رو نگه داشت و پیاده شد
باور کردنی نبود ، یه مرد میانسال وسط خیابون افتاده بود که تموم بدنش پر از خون بود
شوکه شده بود، همه ماشینها کنار زدن که بیانکمک ، ولی کار از کار گذشته بود
بنده خدا در جا تموم کرده بود ، وسط بزرگراه ، ولو شد ، مردم اومدن زیر بغلش رو گرفتن و آوردنش کنار
تا پلیس و آمبولانس بیاد ، توی پیاده رو دراز کشید ، مثل اینکه هنوز باورش نشده بود که چه اتفاقی افتاده ، منگ بود
با اومدن پلیس و آمبولانس ، اون بنده خدا به پزشکی قانونی منتقل شد و راننده به کلانتری
توی بازداشتگاه ، وقت پیدا کرد تا اتفاقات رو مرور کنه ، حالش اصلا خوب نبود ، کارش رو از دست داده بود ، چیزی که قرار بود قاتوق نونش باشه ، قاتل جونش شده بود
بیکاری تو سرش بخوره ، زندان و دیه و ......
چه بدبختی ای ، چیکار باید میکرد ، آرزو میکرد که ایکاش هیچوقت اون ماشین نصیبش نمیشد
با خودش میگفت : شاید اگه یه ماشین معمولی برداشته بودم ، این اتفاق نمی افتاد والان با همون ماشین معمولی ، در کنار خونواده ام بودم
.
هرچند خودش رو میشناخت که در اون صورت هم ، کلی از خدا شاکی میشد و ناشکری میکرد و غر میزد که خدایا ، اینهم شد شانس؟!
🔸بر گرفته از یک اتفاق واقعی
⚠️پ.ن
لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ ۗ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ
سوره الحدید آیه ۲۳
(این تقدیرِ حق را بدانید) تا هرگز بر آنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید و به آنچه به شما میدهد مغرور و دلشاد نگردید، و خدا دوستدار هیچ متکبر خودستایی نیست.
✍ #ر_خلخالی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🆔 @rkhalkhalij
™ ۱۴۰۱۱۲۰۷