#مأموریت_خاص
پیر مردِ دلسوزی بود ، البته اونقدر پیر نبود که نتونه کار کنه ، هر روز صبح که داشت میر فت سرکار ، وشب که از کار برمیگشت معمولا دوتا پسرِ جوون ، حدود بیست ساله رو میدید که توی کوچه شون ، دارن بین زباله ها ی خشک ، میگردن و از این راه امرار معاش میکنن
سر و کارش با جوانها بود ،با مشکلات اونها ، تا حد زیادی آشنا بود ، منتظر یه فرصت بود تا بتونه این بچه ها رو یه جورایی از این وضعیت اسفبار خارج کنه
یه روز ازشون پرسید ، بچه ها شما کلاس چندمین ؟!
اولی گفت : آقا ما با اینهمه کاری که داریم مگه وقت داریم ، درس بخونیم؟!
دومی هم ساکت نموند و گفت : آقا درس خوندن به چه دردمون میخوره ، کلی بریم وقت بذاریم و درس بخونیم ، آخرش میخوایم بشیم مثل خیلی از جوانهایی که الان توی خیابون وِلَند و دارن غاز میچرونن؟!
پیر مرد پرسید ، بنظر شما ، زندگی یعنی فقط پول در آوردن؟!
اولی گفت : پس زندگی یعنی چی؟! آقا نمیبینی همه از صبح تا شب دنبال یه لقمه نون هستن ؟!حالا هر کی به یه نحوی داره نون در میاره دیگه
شما خودت مگه کار نمیکنی ؟! بالاخره هر کسی یه شغلی داره ، شغل ما هم اینه دیگه ، کار میکنیم، کار که عار نیست ، هست ؟!
پیر مرد گفت : درسته که کار عار نیست ولی هر کاری که کار نیست
دومی گفت : آقا یعنی اینکارِ ما کار نیست؟! پس چیه؟! باره؟! بعد دوتایی شروع کردن به خندیدن
پیر مرد لبخندی زد و گفت: شما فکر نمیکنید ، ممکنه کار بهتری هم وجود داشته باشه؟!
اولی گفت : مثلا چیکار؟!
پیر مرد گفت : میدونید که باید سرمایه گذاری کنین ؟!
دومی با تعجب گفت : سرمایه گذاری ؟! آقا ما خرج روزانه مان رو بزور در میاریم ، حالا شما میگی ، سرمایه گذاری کنیم؟! صدات از جای گرم در میادها
پیر مردگفت : همه سرمایه گذاری ها که فقط با پول نیست !!
اولی با خنده گفت : پس چیه ؟! ماچ ه ؟!
پیرمرد ادامه داد : میدونید که بهترین و ماندگار ترین سرمایه گذاری ، سرمایه گذاری روی خودتونه؟
یعنی اینکه بتونید استعدادهای خودتون رو بشناسید و فعالش کنید
شما فکر میکنید خدا شما را برای چی خلق کرده ، همین طور الکی و دِیمی ؟!
بنظرتون، شما رو خلق کرده که فقط کار کنید و پول در بیارید ؟ یا هدف دیگه ای داشته ؟!
شما میدونید که هرکس رو برای ماموریتی خاص به این دنیا آورده ، که هیچکسِ دیگه ای جز همون شخص ، نمیتونه اون ماموریت رو انجام بده ؟!
فکر میکنید که شما رو برای چه ماموریتی خلق کرده باشه ؟!
بنظرتون خلق شدید که حداکثر ، دکتر و مهندس بشید یا ماموریت دیگه ای دارید؟!
اولی گفت :آقا تو رو خدا دست از سرمون بردار ، بذار به کارمون برسیم، کلی عَقبیم
این حرفا به گروه خونی ما نمیخوره ، ما همینکه یه لقمه نون گیرمون بیاد و بتونیم شب با شکم سیر ، سر به بالش بذاریم ، برامون کافیه و کلی کیف میکنیم
ماموریت و این حرفها هم بمونه برای اونایی که شکمشون سیره و از روی شکم سیری ، اُردِ ناشتا میدن
این رو گفت و دوتایی شون ، کیسه شون رو انداختن روی دوش شون و خنده کنان رفتن
پیر مرد هم لبخند تلخی زد و سری تکون داد و رفت دنبال کارش ، ولی فکر جوون ها ولش نمیکرد
جوون ها ، اون شب که برگشتن خونه ، یاد اون پیرمرد افتادن و کلی با هم گفتن و خندیدن
خندیدنشون که تموم شد ، توی تنهایی خودشون بفکر افتادن که این بنده خدا چی میخواست بگه ،
کاش گذاشته بودیم حرفش رو میزد و مسخره اش نمیکردیم ، شاید حرفاش به دردمون میخورد
سوالات جدی براشون مطرح شده بود که جوابی براش نداشتن
بهترین سرمایه گذاری چیه؟!کجا باید سرمایه گذاری کنیم؟! چجوری سرمایه گذاری کنیم؟!
نتیجه ی این سرمایه گذاری چی میشه؟!
ما چه استعدادهایی داریم که باید فعال بشه؟!
اگه این استعدادها فعال نشه چی میشه؟اگه فعال بشه چی میشه؟
پیر مرد میگفت : همه ما برای ماموریتی به این دنیا اومدیم ،کدوم ماموریت ؟!
یعنی من اینقدر مهم هستم که خدا برای من یه ماموریتِ خاص در نظر گرفته شده؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!
اون ماموریت چیه؟! اگه دکتر و مهندس شدن نیست پس چیه؟!
توی این محل و خونه و شهر ، کسی ما رو آدم حساب نمیکنه ، حالا چی شده که خدا برای ما کلاس گذاشته و ماموریت تعریف کرده؟
با خودشون گفتن : پیر مرده ، یه تَختَش کم بود، دوتا گوش مفت گیر آورده بود و میخواست تفریح کنه،گیر داده بود به ما
فکر کرد ما بچه ایم و هیچی حالیمون نیست ، نمیدونه که ما خودمون ختم روزگاریم و صد تا مثل اون رو میبریم لب رودخونه و تشنه برمیگردونیم
فردای اون روز و روزها و سالهای بعد ، با انرژیِ بالاتر ، از خواب بیدار شدن و دو تایی، مثل روزهای قبل به جمع آوری زباله های خشکِ محلِ کارشون ، مشغول شدن
و سعی کردن که دیگه توی مسیر اون پیر مرد ، قرار نگیرن که دوباره بهشون گیر بده و بخواد نصیحتشون کنه و وقتشون رو تلف کنه
✍ #ر_خلخالی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🆔 @rkhalkhalij
™ ۱۴۰۱۱۱۲۳